اینک که زندگی نامه ی خجلت آور قره العین را مورد مطالعه قرار دادیم، خوب است در ادامه نگاهی به نقش بهاییت در پیدایش بی حجابی در ایران بپر دازیم.در ابتدا این بحث را با داستانی از هانس کریستین آندرسن
آغاز می نماییم که:
دو خیاط به شهری وارد شدند وپادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم وبهترین لباس ها را که برازنده یقامت بزرگان باشد می دوزیم .
اما از همه مهمتر هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند وهیچ حرام زاده ای آن رانبیند اگر اجازه فرمایید چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم . پادشاه با خوشحالی موافقت کردودستور داد مقادیر هنگفتی
طلا ونقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزندکه تارش از طلا وپودش از نقره باشد.خیاط ها پول وزر وسیم را گرفتند وکارگاهی عریض وطویل دایر کردند ودوک وچرخ وقیچی وسوزن رابه راه انداختند وبدون آن که پارچه ونخ وطلا ونقره ای صرف کننددست های خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گویی مشغول دوختن لباس اند. روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد اما صدر اعظم هرچه نگاه کرد چیزی ندید از ترس آنکه مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست با جدیت تمام زبان به تعریف لباس وتمجید از هنر خیاطان گشود به پادشاه گزارش دادکه کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است . مأموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن می کردند.وهمه پس از آنکه با ندیدن لباس به حرام زادگی خود پی می بردند این حقیقت تلخ را پنهان می کردند ودر تأیید کار خیاطان وتوصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند .تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید وبه خیاط خانهی سلطنتی رفت تا لباس زربفت عجیب خود را به تن کند.البته او هم چیزی ندید وپیش خود گفت معلوم می شود فقط من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم وهم با کمال دیر باوری وناراحتی،ناچار وجود لباس وزیبایی وظرافت آن را تصدیق کرد ودر مقابل آیینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند خیاطان حقه باز پس می رفتند وپیش می آمدند ولباس موهوم را به تن پادشاه راست ودرست می کردند وآن بیچاره لخت ایستاده بود واز ترس سخن نمی گفت وناچار دائماًاز داشتن چنان لباسی اظهار مسرت نیز می نمود.سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه جامهی تازه را بپوشد وخلایق همه اورا در آن لباس ببینند مردم به عادت معمول در دو قسمت خیابان ایستادند وپادشاه لخت با آداب تمام ،با آرامش ووقار از برابر آنها عبور می کرد ودو نفر از خدمهی دربار دنبالهی لباس را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود ودرباریان رجال ، امیران ووزیران نیز با احترام وحیرت وتحسین ، پشت سر پادشاه در حرکت بودند ومردم نیز با آنکه هیچ کدامشان لباس برتن پادشاه نمی دیدند از ترس تهمت حرامزادگی غریو شادی سر داده بودند ولباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد (این که لباس به تن ندارد .این چرا لخت است9هرچه مادر بیچاره اش سعی کرد اورااز تکرار این حرف منصرف کند نتوانست .کودک دوباره به سماجت گفت چرا پادشاه برهنه است؟کم کم چند بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند ودیری نگذشت که جمعیت یک پارچه فریاد زد(چرا پادشاه لخت است؟)وچرا...چرا...
اینک تمدن غرب چنین وانمود می کند که می خواهد برای انسان لباس بدوزد.اما در حقیقت به جای آنکه لباس برتن او کند ،اورابرهنه ساخته است وهیچ کس جرأت نمی کند فریاد بر آورد که لباسی در کار نیست وحاصل این همه مدوپاچه وچه ...وچه برهنگی انسان است همه می ترسند که مبادا خیاطان حقه بازی که زروسیم را برده اند ومی برند آنها رابه ناپاکی در اصل ونسب متهم کنند .آیا در این جهان که همه اسیر وشیفتهی تبلیغات غرب شده اند مردمی پیدا می شوند که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند وفریاد برآورند که آنچه به نام لباس در غرب به تن انسان می پوشانند، پوشش نیست بلکه برهنگی است؟ آیا مردمی پیدا می شوند که صداقتی کودکانه داشته باشند ودر مقابل جهانی که برهنگی را لباس می داند جرأت کنند وفریاد برآورند،چرا آن مردم ،مانباشیم؟
اقتباس ازکتاب فرهنگ برهنگی وبرهنگی فرهنگی –حداد عادل